تیرهای لعنتی

این تیرها که می کشد سرم

ترکش های نبودن توست،

ولی می دانم

تمام تیرهایم فردا تمام می شود،

آماده ام تا با دست خالی

مغلوب شوم.

م.الف

جمعه 30 /4/91

تمام جوب های شهر

از خیابان رد که می­شد

صاعقه می­زد،

پاهایش تمام جوب­ها را

فاحشگی کرده بود.

بی آنکه بداند

همیشه از ماتم حرف می­زند

و من هم همیشه

ماتم می­برد.

صاعقه که می­زند

از پشت پنجره

 سرم را

درون جوب می­اندازم

تا مغزم

فاحشه­خانة قدم­هایش شود.

م.الف

13/4/1391

ساعت: 01:09 بامداد

رولت روسی

گاز می­گرفت گلویش را

بغض اسفناک فقدان،

تق

.

.

فاجعه چیز عجیبی نبود،

تق

.

.

همین بازی مسخره بود

همین رولت روسی

که گاز می­گرفت گلویش را

بغض اسفناک فقدان.

م.الف

29/3/1391

ساعت: 20:12

از تو و میان‌مایگی زمانه

در آسمان کدامین پنجره بغض کرده­ای

که چشمانت چنین سرخ گشته­اند بانو؟

امشب هم می­گذرد

تا دوباره

همه­چیز به­سان همیشه

میان­مایه شود.

لحظه­ای رویت را از آسمان بگیر

زمین مرگبار تشنة نگاه توست

و بدان همین نگاه

نوری می­شود

تا جوانه­ای از میان کفن

سر بر آورد.

م.الف 27/3/1391

ساعت: 00:57 بامداد

باد-بان

بادْ شکست می­آورد

با خودش،

رفتیم بادی به سر وکله­مان بخورد...

م.الف

جمعه ۲۶/۳/۱۳۹۱

ساعت: ۰۱:۲۴ بامداد

در سوگ سوگند

سوگند به همین گندی که زدم

در سوگ سویه­های نگاهت

خواهم ماند.

در این شب بی­انتها

گندابه­های صورتم را

تف می­کنم به زمین،

که هم تو از آنی و

هم من.

دستانم دیگر آویزان شده­اند

به دور گردنم،

تو فقط لگد آخر را بزن.

و تمام.

م.الف

10/3/1391

ساعت: 23:39

جنگلیِ بی جنگل

روباه افیونی

فریب نمی­دهد

زاغک دودآلوده را

در هوای شهر،

و من هم تو را

بر بلندای برج.

م.الف

6/3/1391

ساعت: 44:00 بامداد

ماورای تخت

ظهر خوابیده بود

کنار تخت،

پنجره هوا را تصفیه می­کرد

لابلای دود،

همه­چیز عریان

ماورای تخت

تا سقف می­رسید

امتدادِ تن

پایش به زمین

در کنار تخت

دودش به کنار

انحنای روز

همه­چیز اینجا، ماورای تخت

با تو صرف می­شد

با ضمیر «من».

م.الف

1/3/1391

ساعت: 51:00 بامداد

باهمان کنار پل

پُل از کنار می­گذرد

و ما کنار می­ایستیم،

تا رد شود و در

کنار ایستاده باشیم،

دزدکی بوسه­ای برباییم

و به کنار تکیه دهیم

و پل

در کنار ما آوار شود و

ما آرام.

م.الف

26/2/1391

ساعت: 23:02

احتضار

قدم که میگذاری

پایت را به داغ زمین

عطش میگیرم،

فواره هم که باشی

آب می­شوم،

ذوب می­شود قلبم

قالبم می­گیری

و غالباً

قالم می­گذاری...

م.الف

16/2/1391

ساعت: 21:39