Another Default
رفته بودیم با هم
تا سرانجام خیال
تا ته ِ کوچه ی عشق .
دست در دست ، قدم
می سپردیم بر خاک
و نگاه می کردیم
لحظه ی اوج ِ هم آغوشی ِ گل را با برگ ،
تو به من خندیدی
ناگهان سرخ شد آن روی سفیدت آنگاه
من به خود لرزیدم ،
که مبادا یک روز
ما ز هم دور شویم .
اندکی پ
ا
ی
ی
ن
تر
تو مرا گفتی که :
چشم خود می بندی ،
تا سپس می شمری
که سرانجام بیابی من را
و در آن وقت تو را یک بوسه
هدیه ای خواهم داد ...
چشم خود را بستم
یک ... دو ... سه ...
پلک را بر هم زدم
در آن وقت
دیدنی را دیدم ،
نه نشانی بود و
نه خبر از عطرت ...
.
.
.
سال ها می گذرد از آن روز
که تو با یک لبخند
و نوید بوسه
رنگ آرامش را
از کنارم بردی ،
و چه خوب می دانی
که به جای لب تو
تن ِ بی احساس ِ
ت
ن
ه
ا
ی
ی
گونه ام را بوسید ...
هر زمان از کوچه
با خودم می گذرم
زیر لب می گویم :
این چنین حوّا بود
که من ِ آدم را
غفلتی نو بخشید ...
م.تمیم
11 / 5 / 1389
ساعت : 22 : 01 بامداد